سلام دوستان.بالاخره داستانی که قولشو داده بودم تمومش کردم.این هم داستان...
به نام خدا
شنگول و منگول و حبه انگور ورژن 2013
روزی شاه و ملکه و بچه هایشان یعنی شنگول و منگول و حبه انگور در کاخی بزرگ با تعداد بیشماری سرباز زندگی میکردند.روزی شاه و ملکه با تعدادی از سربازانشان به بیرون رفتند و شنگول و منگول حبه انگور در کاخ تنها ماندند.کلیومتر ها دورتر گرگ ها نقشه میکشند تا بچه های شاه و ملکه را بکشند...بله،گرگ ها بطور مخفیانه به کاخ نزدیک میشوند .آنها میدانند که اگر با هواپیما به سمت کاخ بروند با ضد هوایی گوسفند ها کشته میشوند و اگر با تانک بروند با آرپی چی،باز هم کشته میشوند. پس باید فکری کنند.آنها با تغییر چهره به داخل کاخ میروند.آنها تا دم در بچه ها پیشرفتند ولی سربازان کارکشته که محافظان شنگلول و منگول و حبه انگور بودنند گرگ ها را شناختنند و از کاخ بیرون کردند.یک هفته بعد شاه و ملکه به کاخ برگشتند؛یکی از سربازانان محافظ بچه ها قضیه را برای شاه تعریف کرد.شاه دستور داد با10000سرباز و 10 بالگرد جنگی و 10تانک و نصف تجهیزات جنگی به سمت قرارگاه گرگ ها بروند و آنجا را از بین ببرند و گرگ ها را به اسارت ببرند و در مجهز ترین زندان کاخ بیندازند.پس همه این کارها را انجام دادند.روزی شنگول از پدرش اجازه خواست تا رییس گرگ ها را شلاق بزند.شنگول آنقدر رییس گرگ ها را شلاق زد که استخوان گرگ معلوم شد.روزی شاه میخواست برای جنگ با کشور گرگ ها برود.او به همه اهالی کاخ گفت:من فقط برای آزادی گوسفندها میجنگیم.و با تمام سربازان،فرماندهان و تجهیزات جنگی به سمت کشور گرگ ها لشکرکشی کرد.ولی اول به کشور متحدش یعنی کشور قوچ ها رفت تا با آنها به کشور گرگ ها برود.قوچ ها و گوسفند ها در 10 کیلومتری مرز کشور گرگ ها اتراق کردند.شاه گوسفند ها و شاه قوچ ها 2گوسفند و 2 قوچ جاسوس به کاخ گرگ ها فرستادند؛گرگ ها که روحشان خبر نداشت که چه بلایی قرار است سرشان بیاید در حال زندگی خود بودند .1ماه بعد دو لشگر گوسفند ها و قوچ ها به کشور گرگ ها حمله کردند و کشور گرگ ها را درهم کوبیدند و گوسفند های اسیر شده را آزاد کردند.گوسفندها و قوچ ها بعد از با خاک یکسان کردن کشور گرگها،کاخ آنهارا محاصره کردند و شاه گرگها را به اسارت بردند.گوسفند ها با یک پیروزی بر گرگ ها به کشور خود باز گشتند.روزی شاه بچه هایش را دورش جمع کرد و به شنگول گفت:پسرم بعد من تو شاه این سرزمین هستی،از تو میخواهم اول از خواهر و برادرت بعد مادرت بعد خانواده ات و بعد از سرزمینت مراقبت و محافظت کنی!منگول جان:همیشه،هرکجا و هروقت مراقب برادرت باش،همیشه یاور گوسفندان مظلوم جهان باش و سعی کن آنهارا از چنگال گرگ های ظالم و ستمگر نجات بده.ودخترم،حبه انگور : بامادرت باش و هیچوقت او را ترک نکن.1هفته بعد شاه مرد و شنگول جانشین پدرش شد.به همراه برادرش منگول سرزمین های زیادی را فتح کرد و گوسفندان زیادی را نجات داد.منگول جانشین پادشاه قوچ ها شد چون پادشاه قوچ ها ولیعدی نداشت البته منگول به عدالت با قوچ ها رفتار میکرد.حبه انگور هم با ولیعد بزها ازدواج کرد و خوشبخت شد.....ودر نهایت همه گرگهای عالم از گشنگی تلف شدند و مردند.
این داستان بر اساس داستان شنگول و منگول و حبه انگور نوشته شده
تقریبا این داستان تخیلی بوده و هیچ ربطی به داستان اصلی ندارد.
امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه
نظرات شما عزیزان: